تو را خبر ز دل بی قرار باید و نیست
غم تو هست ولی غمگسار باید و نیست
اسیر گریه بی اختیار خویشتنم
فغان که در کف من اختیار باید و نیست
چو شام غم دل اندوهگین نباید و هست
چو صبحدم نفسم بی غبار باید و نیست
مرا ز باده نوشین نمی گشاید دل
که می به گرمی آغوش یار باید و نیست
درون آتش از آنم که آتشین گل من
مرا چو پاره دل در کنار باید و نیست
به سرد مهری باد خزان نباید و هست
به فیض بخشی ابر بهار باید و نیست
چگونه لاف محبت زنی؟ که از غم عشق
تو را چو لاله دلی داغدار باید و نیست
کجا به صحبت پاکان رسی؟ که دیده تو
بسان شبنم گل اشکبار باید و نیست
رهی به شام جدایی چه طاقتی است مرا؟
که روز وصل دلم را قرار باید و نیست
رهی معیری
7 امتیاز + /
0 امتیاز - 1391/08/04 - 00:18